امیدوارم از خووندن داستان زیر لذت ببرید...
***
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود.روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی
پیرمرد از دخترک پرسید:
-غمگینی؟
-نه.
-مطمئنی؟
-نه.
-چرا گریه میکنی؟
-دوستام منو دوست ندارن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم.
-قبلا اینو به تو گفتن؟
-نه.
-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-راست میگی؟
-از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد... .چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد کیفش را باز کرد عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
نظرات شما عزیزان: